سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]

لبخند امام حسن مجتبی (علیه السلام)

ارسال‌کننده : نمازگزار در : 86/7/5 9:19 عصر

 یا الله

سلام ! امیدوارم از ایّام باسعادت ولادت چهارمین معصوم آل الله،  حضرت امام حسن مجتبی (علیه السّلام) استفاده کرده باشین. در قسمت های قبلی از تولد امام حسن(ع) و یکی از مهمترین فعالیت های امام حسن یعنی قائله ایشان و معاویه(علیه اللعنه) پرداختیم. حالا می خواهیم چندتا داستان قشنگ و کوتاه از ایشون رو با هم مرور کنیم. ان شاالله مورد عنایت ایشون قرار بگیریم.

امام حسن(ع) هیچ نگفت تا سخنان آن مرد به پایان رسید. آنگاه رو به او کرد و با چهره ای گشاده و متبسم سلام کرد و فرمود:
«ای مرد محترم گمان می کنم تو غریبی و چیزهایی چند بر تو اشتباه شده است. اکنون اگر از ما چیزی  بطلبی، از تو خشنود می شویم. اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم. اگر هدایت و ارشادی بطلبی هدایتت می کنیم. اگر کمک کاری بخواهی در اختیارت می گذاریم. اگر گرسنه باشی، تو را غذا می دهیم. اگر به جامه ای نیازمند باشی به تو می پوشانیم. اگر از جایی رانده شده ای پناهت می دهیم. اگر حاجتی داری، برمی آوریم و اگر بار خویش به خانه ما فرود آوری و مهمان ما باشی، تا به هنگام رفتن از تو پذیرایی می کنیم. در خانه ما به روی تو گشاده است.»
مرد شامی که این سخنان را شنید، سخت گریست و گفت:
«گواهی می دهم که تویی خلیفه خدا بر روی زمین. خدا خود بهتر می داند رسالت و خلافت خویش در کجا قرار دهد. پیش از آنکه تو را ملاقات کنم،(به دلیل تبلیغات باند معاویه(علیه اللعنه)) تو و پدرت علی، نزد من دشمن ترین خلق بودید و اکنون محبوب ترین خلق خدائید.»


امام حسن علیه السلام دوست بذله گو و شوخ طبعی داشت که گهگاه خدمت آن حضرت می رسید و با سخنان خود مایه شادی آن بزرگوار را فراهم می ساخت. مدتی بود که او به امام سر نمی زد تا آنکه که یک روز نزد حضرت آمد. امام علیه السلام فرمود: «چه طوری؟» مرد پاسخ داد: « نه چنانم که خدا دوست می دارد، نه چنانم که شیطان دوست می دارد و نه چنانم که خودم دوست می دارم.»

امام حسن علیه السلام از این حرف خنده اش گرفت و با تعجب پرسید: «چرا؟» مرد عرض کرد: «زیرا خدا دوست دارد که از او اطاعت کنم و نافرمانی اش نکنم که چنین نیست. شیطان هم دوست دارد که مدام نافرمانی خدا کنم و اصلاً اطاعت نکنم که چنین نیز نیستم (و گاهی حرف خدارا گوش می دهم.) خودم هم دوست دارم که هرگز نمیرم، چنین نیز نیستم (و روزی باید بمیرم)».




کلمات کلیدی : امام حسن، لبخند، آخرت