این کلاغ است!
به نام خدا
پدر در کنار پنجره ای نشسته بود و پسرش در کنارش کتاب می خواند. پسر برای امتحان دکترا آماده می شد و سخت محو درس شده بود. ناگهان کلاغی روبروی پنجره نشست. پدر با عصایش روی میز زد تا توجه پسر را جلب کند و بعد در حالی که به کلاغ اشاره می کرد، از پسر رسید: این چیست؟ پسر گفت: پدر جان! کلاغ است . و سرش را روی کتابش برگرداند. چند لحظه دیگر پدر بار دیگر از پسرش پرسید: پسرم این چیست؟ پسر با تعجب گفت: خب این کلاغ است! پسر در ذهنش به امتحنش فکر می کرد و از بی توجهی پدرش به این موضوع ناراحت بود. پدر چند لحظه بعد بار دیگر از او همان سوال قبلی را پرسید. پسر عصبانی به نظر می رسید و با لحنی تند به پدر گفت: این کلاغ است! می خواست برخیزد و از اتاق بیرون رود پدر نگاهش را به کلاغ دوخت و این گونه گفت:25 سال پیش، 120 باز از من پرسیدی این چیست و من هر بار مشتاق تر از دفعه قبل، به تو جواب دادم این کلاغ است!
یاعلیالتماسدعا به نقل از :علی وارم
کلمات کلیدی :